سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حکمت گمشده مؤمن است، پس باید آن را بطلبد؛ حتی اگر در دست شروران باشد . [امام علی علیه السلام]

خوبی؟!

 

دلت گرفته! دلتنگی!! تعجب نمی کنم. سخته، آره می دونم! غمت خیلی سنگینه! فکر می کنی کسی تو رو نمی فهمه!!! فکر می کنی فراموش شدی!!! و تنها... باز هم تعجب نمی کنم. می دونی هر کسی ممکنه یه غم بزرگ توی دلش داشته باشه که یه موقع هایی فکر می کنه هیچ کسی نمی تونه اون رو بفهمه و حالش رو درک کنه. فکر می کنی هیچ کس برای شنیدن حرفهای دلت، برای تو وقت نمی ذاره. یه موقع هم تو برای گفتن حرفهای دلت برای دیگران وقت نمی ذاری.

اما بذار این بار من بگم و تو بشنوی. فقط کمی، کمی برای شنیدن حرفهای ساده من وقت بذار.

باشه عزیز! می دونی که برام خیلی عزیزی. مثل یه دوست دیر آشنا. می دونم به حرمت همین دوستی کمی صبر می کنی و حرفهام رو می شنوی. خوب حالا لبخند بزن. دوست دارم لبخند رو روی صورتت ببینم، که با لبخند زیباتر هستی... نه اینجور زورکی!!! سرت رو بالا بگیر و از ته دلت بخند!!!

اوه! می دونم. داری بهم می خندی! آره توی دلت می گی نگاش کن توی این موقعیت از من چی می خواد!!! اما بدون یه لبخند زیبای تو به دنیایی می ارزه. اخم نکن دیگه...

خب حالا به بهترین روز زندگی ات فکر کن آره همون روز رو می گم، داره یادت می آد... حالا می تونی راحت به یاد اون لحظات لبخند بزنی نه! اشک شوق هم بریزی به دیده منت قبولت دارم عزیز.

حالا بذار دلم برات بگه!

خوب من! زندگی مملو از لحظات تلخ و شیرین هست لحظاتی که می گذره بدون اینکه به ما اجازه بده که اون ها رو درک کنیم. و یا حتی گاهی دخل و تصرفی توی اون داشته باشیم. لحظاتی که جز جز زندگی ما رو تشکیل می دن و مجموعه ای از بایدها و نبایدهای که هر لحظه منتظر وقوع هستند. اگر راه زندگی ات رو انتخاب کردی اگر به خدای عزیزی که وجود نازنینت رو خلق کرده ایمان داری و می دونم که با تمام وجود دوستش داری چون روح خدایی تو اینطور می خواد پس به دل مهربونت غم و اندوه راه نده.

لحظاتی رو به یاد بیار که این سختی ها رو تجربه کردی و با گذشت زمان تونستی باز خودت رو پیدا کنی. حالا هم می تونی. غم و اندوه زمانی خوبه که تو رو به حرکت در می آره باعث می شه خزان و زمستان زندگی رو سپری کنی تا در بهار جوانه بزنی و شکوفا بشی نه اینکه باعث بشه توی بهار زندگی ات وجودت رو زمستون فرا بگیره و تو رو از حرکت باز داره.

چشمهای قشنگ رو باز کن بهار رو ببین و باور کن. مگه همین دیروزها این درختها خالی از برگ و بار نبودن ولی الان ببین دارن با سرسبزی شون به من و تو پیام می دن که سردی و ناملایمات می گذره و سعادتمند کسی هست که از بی برگ و باری توشه ای برداره. از روزهای بی تابی و بی قراریش، قرارش رو پیدا کنه و در تنهایی بی کرانش، پناهش رو جستجو کنه.

وقتی هیچ پناهی رو نمی بینی و هیچ کس توی خلوت دلت راهی نداره فرصتی هست برای حضور او که همیشه هست، فقط باید این فرصت رو مغتنم شمرد و حضور او که حاضر همیشگی هست رو با تمام وجود درک کرد، گاهی تنهایی ما آدمها زمان مناسبی هست برای کسب حضور، پس از تنهایی خودت ترس و واهمه نداشته باش چون او هست و تو در تنهایی او سهیم و وقتی بتونی این رو درک کنی می تونی از تنهایی تا یکتایی پلی بزنی... و وجود یکتا رو در وجود تنهات حس کنی اونوقت عظمت این حرف رو درک می کنی. باید اون رو مزه مزه کنی تا بفهمی چی می گم......

 




سعید اکبری ::: سه شنبه 87/9/12::: ساعت 4:14 عصر

یک نفس عمیق بکشید و از خودتان بپرسید چطور می خواهید زندگی کنید ؟

در پاسخ تان بگویید می خواهم دیگران را دوست داشته باشم

و دیگران هم مرا دوست داشته باشند،

بعد فکر کنید که برای این خواسته تان چه کار کرده اید.

ها

با توام دیگه

چیکار کردی ؟؟؟




سعید اکبری ::: شنبه 87/8/25::: ساعت 5:16 عصر

 

چشام بسته است

جهانم شکل خوابه

عذابه

اضطرابه

روبروم دیواری از مه

دیواری از سنگ

بگو بیهوده نیست

فاصله ی آب و سراب

بگو سپیدی کاغذ بیهوده نیست

بگو از کوچه آکنده

فقط کابوس و تنهایی

بگو خواب و هر چی که دیدم افسانه بود

هر چی شنیدم

نگاه کن شوق دل زدن به دریا

برام شد مرگ تدریجی رویا

مرگ تدریجی رویا

بیا تا مه توی چشام بمیره

بیا تا قصمون پایان بگیره

بذار یادم بیاد خورشید

منو کم کن از این تردید

تو باشی شب نیست

تو باشی آزادم

 




سعید اکبری ::: پنج شنبه 87/8/23::: ساعت 11:25 صبح

من از همه ی بچه هایی که تولدم رو تبریک گفتن تشکر میکنم.اون هم ان تا.

با اینکه بیشینه از فصل پاییز بدشون میاد اما من عاشقشم.

خب الان زیاد وقت ندارم باید برم ولی سریع برمیگردم.

خداحافظ همین حالا.




سعید اکبری ::: یکشنبه 87/8/19::: ساعت 2:15 عصر

 

دیگه مث قدیما نتونستم روی یه کاغذ هر چی تونستم بنویسم چند تا برگه پاره پوره کردم تا تونستم همین چند تا خط رو بنویسم.

در درونم کودتایی بود اما ظاهرم آرام و مث همیشه ، میشد حدس زد مث همیشه باشم ، اما و اگرهای زیادی در ذهنم بود .

باز هم نتوانستم جوابی مناسب برایشان پیدا کنم و یواش یواش دیوونه شدم و بی خیال همه چی و به قولی فقط به خود خود خودم فکر کردم ، حتی دیگه گذشته و اینده برام مهم نبود.

انگار ساعت برنارد دستم بود و دکمه ی توقف زمان را برای چند لحظه زدم تا ذهنیت من از ....  به خوبی تغییر یافت.

اما باز باید منتظر ماند ، باید منتظر یک روز خوبی؟! ماند از روزهای پاییز که همان بهاریست که عاشق شده است و هوایش هم ابری است و من.

 




سعید اکبری ::: شنبه 87/8/11::: ساعت 11:41 صبح

   1   2      >
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 3


بازدید دیروز: 3


کل بازدید :18980
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
سعید اکبری
خیلی باحالم
 
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<