عشق را رنگ آبی زدم،
دوست داشتن را قرمز،
نامردی را سیاه،
دروغ را سفید،
ولی نمی دانم چرا به تو که می رسم نمی دانم مهربانی چه رنگی است!
نمیدونید چقدر خوشحالم که دوباره برگشتم.
من هنوز والله قلمم رو دستم نگرفتم که بنویسم ولی در چند روز آینده شروع میکنم.
شب و روزتون قشنگ.
با اینکه دیگه دوست نداشتم به این دنیای مجازی ای که خاطره ای نه چندان
خوب ازش داشتم برگردم ولی باز نمیدونم چی بود که ترغیبم کرد که برگردم.
اما دیگه نه به صورت گذشته ، اینبار دیگه از خیلی چیزهایی که قبلا بود خبری نیست و قول میدم ساکت باشم و در سکوت فریاد بزنم.
غمگین ترین لحظه برای دلقکی که کارش را دوست نداره ، بهترین لحظه برای دلقکی هست که عاشق کارشِ ؛ این درست لحظه ای که همه به اون ها می خندن .
سخت ترین لحظه برای مربی ناراضی بازی با بچه هاست .
خنده دار ترین لحظه ی یک طنز درست همون جایی هست که بغض گلوی نویسنده را فشار می ده .
و شاد ترین لحظات ، لحظه هایی هست که وقتی بهشون فکر می کنی گریت می گیره .
حالا بین این همه احساس قر و قاطی منِ تنها احساساتم را از کجا بشناسم ،
اصلا خودم را بی خیال آدم های اطرافم را چطوری درک کنم ؟
همه ی این ها را گفتم که بگم : خیلی وقت ها آدم ها دوست دارن یک نفر درکشون کنه ولی گاهی امکانش نیست و اونها عصبی می شن و با همه قهر می کنن .
در صورتی که بهترِ اول خودشون اونها را درک کنن ، شاید شرایط اونها شرایطی نباشه که قابل درک باشه